یورگن هابرماس؛ گذری بر اندیشه های فیلسوف اجتماعی معاصر 
غلامرضا پرهیزکار
مقدّمه
یورگن هابرماس را میتوان یکی از متفکران بزرگ عصر حاضر به شمار آورد، هرچند متفکران بسیاری در حد و اندازه هابرماس و یا بالاتر از او به نظریهپردازی در مسائل اجتماعی و فلسفی پرداختهاند، اما چیزی که هابرماس را برجسته میسازد آن است که وی در نقطه عطف نمودار مدرنیسم و پستمدرنیسم قرار گرفته است و به قول جورج ریتزر، اگر پستمدرنها در نبرد با هابرماس و طرفدارانش پیروز شوند، هابرماس را باید آخرین اندیشمند بزرگ مدرنیته به شمار آورد؛ اما اگر هابرماس و پشتیبانانش پیروز شوند، باید او را نجاتدهنده مدرنیسم و نظریه فراگیر در علوم اجتماعی دانست.(1) دفاع هابرماس از مدرنیته به اندیشههای اخیر او باز میگردد، هرچند ریشه در اندیشههای اولیهاش هم دارد. او در ابتدا به عضویت مکتب «انتقادی» درآمد و به عنوان نماینده نسل دوم این مکتب به دفاع از نظریه «انتقادی» و البته بازسازی آن همّت گماشت و در واقع، از همین منظر نیز به دفاع از مدرنیته پرداخت.
هابرماس در عین نگاه انتقادیاش به جامعه جدید، به آینده آن امید بسته است و نظریهای تکاملی دارد. او بر این باور است که جامعه جدید با وجود اینکه اسیر مصایبی خود ساخته گشته، اما در آن ظرفیتها و پتانسیلهای لازم برای برون رفت از بحران نیز وجود دارد.
این مقاله، ابتدا نگاهی گذرا به زندگی، زمینههای فکری و اجتماعی او میاندازد. سپس در نقطه عزیمت بحث، به روششناسی او، و آنگاه به نظریه عام او درباره علایق انسانی و علوم، نظری خواهد افکند. در ادامه، نظریه «کنش ارتباطی» هابرماس مطرح میشود، پس از آن به بحث استعمار جهان زندگی به وسیله جهان اجتماعی و نیز طرح ناتمام نوگرایی هابرماس میپردازد و در پایان هم نقدهایی بر نظرات او بیان میدارد.
زندگینامه
یورگن هابرماس به سال 1929 در شهر روسلدورف آلمان چشم به جهان گشود. خاستگاهش طبقه متوسط بود و خانوادهاش جزو خانوادههای روشنفکر آن دوره محسوب میشد. پدرش رئیس دفتر صنعت و تجارت شهر و پدربزرگش مدیر یک آموزشگاه محلی بود. هابرماس در شهر گومرباخ و در دانشگاههای «گوتینگن»، «بُن» و «زوریخ» تحصیل کرد.(2) در سال 1954 رساله خود را تحت عنوان مطلق و تاریخ: در بررسی تضاد بین مطلق و تاریخ در اندیشه شلینگ به پایان برد.(3) پس از آن، دو سال به روزنامهنگاری پرداخت و در ال 1956 وارد مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت شد. هابرماس در این دوران، دستیار یکی از برجستهترین اعضای این مکتب، یعنی تئودور آدورنو گردید و این همکاری تا سال 1959 ادامه یافت. او در سال 1957 مقالهای در باب اندیشه انتقادی و کنش عملی نوشت که رئیس مؤسسه ماکس هورکهایمر را واداشت تا او را مجبور به استعفا از مؤسسه سازد؛ زیرا اینگونه سخنان هابرماس میتوانستند باعث قطع بودجه دولتی مؤسسه گردند. هورکهایمر در اینباره میگوید:
«هابرماس شاید به عنوان یک نویسنده، آینده خوب و حتی درخشانی داشته باشد، اما در شرایط کنونی جز آسیب، ارمغان دیگری برای مؤسسه نخواهد آورد.»(4)
او در سال 1961، در دانشگاه «ماربوگ» استاد حقالتدریسی شد. در همین دوران هم به دانشگاه «هایدلبرگ» رفت و در آنجا نیز به تدریس پرداخت. در سال 1964 از «هایدلبرگ» به دانشگاه «فرانکفورت» رفت و تا سال 1971 در آنجا ماند. او در «فرانکفورت»، کرسی فلسفه و جامعهشناسی را در اختیار گرفت. پس از آن از سال 1971 تا 1981 رئیس مؤسسه «پلانک» شد، سپس برای تدریس فلسفه، دوباره به دانشگاه «فرانکفورت» بازگشت.(5)
او بزرگترین اثر خود، نظریه کنش ارتباطی را دو جلد، در سال 1981 منتشر ساخت و از سال 1981 تا 1988 در دانشگاه «یوهان ولفاگناک گوته» در شهر فرانکفورت به تدریس اشتغال داشت و هم اکنون بازنشسته شده است.(6)
زمینه های اجتماعی
هابرماس یک آلمانی است و نوجوانیاش را در دوران اقتدار و سقوط هیتلر و نازیسم پشت سر گذاشت. پدیده ظهور هیتلر متفکران جهان را ـ چه رسد به آلمان ـ به تأمّل واداشت که چگونه ممکن است از دل دموکراسی و آزادی، «نازیسم» بیرون آید؟ مگر نه این است که هیتلر یک رئیس جمهور بود و نامش از صندوقهای رأی بیرون آمد؟ پرسشهایی از این دست و جو اختناقی که پنجه بر گلوی آزادی انداخته بود، امثال هابرماس را به فکر فرو برد.
در واقع، آسیبها و صدمات فکری و روحی ناشی از حاکمیت نازیسم، سؤالات عمدهای برای بسیاری از روشنفکران آلمان از جمله شخصیت مورد بحث ایجاد کردند: چگونه فرهنگ عمیق و اندیشهسازی که زمینهساز ظهور و تکامل سنّت عظیم فکری و فلسفی غنی و دیرپایی از کانت تا مارکس گردید؛ سنّتی که در آن مضامینی همچون «عقل رهاییبخش انتقادی» و تحقق عینی آزادی در اوج قرار داشت؛ شرایط مساعدی برای ظهور هیتلر و نازیها فراهم ساخت؟(7) هابرماس از تجربیات دوران نوجوانی خود چنین میگوید: در سن 15 یا 16 سالگی کنار رادیو مینشستم و به بحثها و منازعاتی که در جریان محاکمات دادگاه نورنبرگ از رادیو پخش میشد گوش میدادم. زمانی که دیگران به جای آنکه از هول و هراس سکوت اختیار کنند، شروع به مناقشه درباره عادلانه بودن دادگاه کردند و مسائل مربوط به رویه قضایی و نحوه عمل دادگاه را زیر سؤال میبردند، نخستین گسست در افکار من پیدا شد؛ گسستی که همچنان در حال باز شدن است. بیشک، تنها علت این امر آن است که من بسیار حسّاس بودم و چنان تحت تأثیر قرار گرفتم که به اندازه بزرگترهایم، خود را به این واقعیت شوم و ضدانسانی، که بر همگان ثابت شده بود، نزدیک نساختم.(8)
زمینه های فکری
به قول ریتزر، او در دوران تحصیل، استادان برجستهای نداشت. اما توانست از کتابها و نوشتههای نظریهپردازان بزرگ خوب استفاده ببرد. هابرماس میگوید: وقتی وارد مؤسسه «فرانکفورت» شدم، چیزهایی از آدرنو آموختم. او چشمانم را بر این واقعیت گشود که نخست باید متون اولیه را به طور نظاممند، از آغاز تا پایان مطالعه کرد.(9) او این شیوه را نسبت به آثار فلاسفه یا نظریهپردازان اجتماعی بسیاری به کار برد و از هر کدام چیزی گرفت و البته به نقدشان هم نشست. این ویژگی هابرماس (مطالعه یا مباحثه با دیگران، استفاده از آنها و البته نقد آنها) وقتی بیشتر قابل درک است که به روش دیالکتیکی او در فهم حقیقت توجه کنیم. هابرماس متأثر از شخصیتهای بسیاری است که به برخی از آنها اشاره میشود: کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ را با شیفتگی و علاقه خاصی مطالعه کرد. از آثار مارکس، هگل، هگلیهای جوان، شلینگ، فیخته و کانت استفاده کرد. مطالعه مارکس جوان و هگلیهای جوان را در نزد کارل الویت انجام داد.
هابرماس میگوید: از مارکس دستنوشتهای اقتصادی و فلسفی او و گروندریسه (یعنی بحث شیء شدگی)اش برایم خیلی مهم بود و نه نگاه تاریخی یا نظریه سرمایهداری او. هابرماس همچنین به مطالعه آثار تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر و به ویژه کتاب دیالکتیک روشنگری روی آورد.(10) از مارکس مفهوم «کار» را گرفت و از وبر نظریه نش و عقلانیت ابزاری» را؛ چنانکه از آثار پارسونز درباره کنش و از نظر او درباره جامعه، فرهنگ و شخصیت تأثیر پذیرفت.
او بحث «جهان زندگی و جهان اجتماعی» را از جامعهشناسان پدیدهشناسی، به ویژه آلفرد شوتس، استفاده کرد و در تبیین جهان زندگی، از وبر و مید کمک گرفت. اما از مکتب «انتقادی»، که به عنوان عضوی از آن شناخته میشود، نقد پوزیتویسم، توجه به رابطه نظریه و عمل، نظریه دیالکتیکی و توجه به روشی درمانی فروید را آموخت.
آثار هابرماس
1. دهه 60، دانشجو و سیاست (به اتفاق دیگران): تأکید بر ضرورت اعمال اصلاحات دانشجویی و توجه به خواستههای نسل جوان؛
2. 1969، جنبش اجتماعی و اصلاحات دانشگاهی: نقد
افراطیگری جنبش دانشجویی در آلمان؛
3. 1963، نظریه و عمل: بحثهای نظری در خصوص دیدگاههای عمده سیاسی ـ اجتماعی کلاسیک و معاصر؛
4. 1967، در منطق علوم اجتماعی، به بررسی انتقادی و مشروح منازعات معاصر در خصوص منطق اجتماعی پرداخت.
5. 1968، شناخت و علایق انسانی: به بررسی روند تکامل معرفتشناسی و نظریه اجتماعی ـ انتقادی از کانت تا عصر حاضر و نیز به رابطه علاقه (منفعت) و علم و نقد پوزیتویسم میپردازد.
6. 1968، به سوی جامعهای عقلانی: حاوی پنج مقاله که یکی از آنها، «تکنولوژی و علم به مثابه ایدئولوژی» است.
7. 1970، کار، شناخت، پیشرفت؛
8. 1971، تحلیلهای فلسفی ـ سیاسی؛
9. در دهه 70 به اتفاق نیکلاس لومان به تجدید ساختار نظریه انتقادی پرداخت. سه کتاب ذیل حاصل تلاش این دوره است.
10. نظریه اجتماعی، تکنولوژی اجتماعی؛
11. بحران مشروعیت (معضل مشروعیتیابی در سرمایهداری متأخّر)؛
12. بازسازی ماتریالیسم تاریخی؛
13. 1981، اثر عظیم و به یادماندنی خود، نظریه کنش ارتباطی، را در دو جلد منتشر کرد. این کتاب در واقع، جمعبندی دهه آخر آثار نظری هابرماس به شمار میرود.
13. ارتباطات و تکامل جامعه: به بازسازی و احیای ماتریالیسم تاریخی اختصاص یافته است.
14. جهانی شدن و آینده دموکراسی: به دنبال پاسخ به این سؤالات که آیا دموکراسی مبتنی بر رفاه اجتماعی میتواند در دوره پساملّی دوام یابد.(11)
روششناسی هابرماس
نقد پوزیتویسم: آنچه در روششناسی هابرماس به وضوح خودنمایی میکند، نقد او بر اثباتگرایی است. او اثباتگرایی را درست، اما ناقص میداند؛ درست است، زیرا توانایی بیانگری بسیاری از مسائل را در علوم طبیعی داراست، و ناقص است، زیرا اگر به ساحت انسان و روابط انسانی گام نهد به غایت ضعیف و کم اثر میشود. او به نقد سخنان امثال کنت و دورکیم مینشیند.
کنت روش تفحص در امور قابل اثبات و نیز مشاهده پدیدهها و کشف قوانین به موجب استقراء در مقابل تفکر متافیزیکی و جزمیات مذهبی قرار میداد. از آن پس اصالت اثبات به معنای کاربرد روشهای تجربی... در همه علوم و تعمیم دادن روشهای علوم طبیعی به علوم اجتماعی به کار رفته است.(12)
هابرماس میگوید: پوزیتویسم نوعی علمگرایی است که بر روش علوم طبیعی معاصر حاکم گشته و بر اساس این نوع علمگرایی، تنها قضایا و مفاهیمی میتوانند در عرصه داوری و نیز ارتباط با هرگونه نظریه شناخت معتبر به شمار آیند که با قضایا و مفاهیم علوم طبیعی هماهنگ و همسو باشند.(13) اثباتگرایی در پی آن بود که تا نوعی روششناسی تهی گشته از اندیشه فلسفی را جایگزین بحث درباره «شناخت» کند. فلسفه علمی که از میانه قرن نوزدهم، خود را جانشین نظریه شناخت مطرح ساخته، همان روششناسی پذیرفته شدهای است که علمانیت] = علمیگری [علوم را امری بدیهی تلقّی میکند. «علمیگری» یعنی باور به اینکه دیگر نمیتوان علم را تنها یکی از اشکال ممکن شناخت تصور کرد، بلکه «شناخت» و «علم» را باید یکی دانست.(14)
نظریه دیالکتیکی
هابرماس «نظریه دیالکتیکی» را راهی برای حل مشکل پوزیتویسم میداند و معتقد است: در کنار اثباتگراییها باید از نظریه دیالکتیکی استفاده کرد، یکی در حوزه علوم طبیعی و دیگری در حوزه علوم اجتماعی. «نظریه دیالکتیکی» بر مفهوم کلیّت تأکید دارد و مراد از آن جهان زندگی از پیش شناخته شدهای است که باید از طریق تبیین تأویلی معانی، مورد شناسایی قرار گیرد. علوم اجتماعی ناگزیر با واقعیتی از پیش پرداخته روبرو هستند که همان متن زندگی جامعه است. متن زندگی به عنوان کلیتی که پژوهشگر نیز جزئی از آن است بر نفس تحقیق اثر میگذارد.(15)
ریتزر در اینباره میگوید: نظریه دیالکتیکی» در کلیترین سطح آن، به معنای تأکید بر جامعیت اجتماعی است، به طوری که... هیچ یک از جنبه های زندگی اجتماعی و هیچ پدیده جداگانهای را نمیتوان بدون شناخت ارتباط آن با کل تاریخی و ساختار اجتماعی به عنوان یک هستی جهانی درک کرد.(16)
هابرماس در جهت نقد پوزیتویسم و تبیین نظریه دیالکتیکی خود، به بررسی رابطه میان نظریه و اموری همچون موضوع، تجربه، تاریخ و عمل میپردازد که توصیفشان در ذیل میآید:(17)
رابطه نظریه با موضوع: علوم طبیعی با علوم اجتماعی در موضوع متفاوتند. در علوم طبیعی، با استفاده از آزمایشهای تجربی میتوان به نوع خاصی از شناخت دست یافت که به سلطه ابزاری بر طبیعت میانجامد، اما همین روش را اگر در حوزه اجتماع به کار بندیم، نتیجهاش مخدوش شدن موضوع است. نگاههای پوزیتویستی و سیستمی هرگاه در علوم اجتماعی رخنه کنند، با نادیده گرفتن پژوهشگران به عنوان بخشی از موضوع تحقیق، به فرایند کار لطمه میزند، و چون پژوهشگران درباره پیشفرضهای روششناسانه تأمّل کافی نکردهاند، لاجرم از درک درست جامعه عاجز میمانند. در نقطه مقابل، «نظریه دیالکتیکی» به این نکته واقف است که متن زندگی اجتماعی به عنوان یک کلیّت، حتی نفس پژوهش را تعیین میکند.
رابطه نظریه با تجربه: روش تحلیلی ـ تجربی به بررسی کنشهای طبیعی از طریق مشاهده کنترل شده میپردازد. این روش هرچند دانش قابل اعتمادی در اختیار ما میگذارد، اما در مورد جامعه انسانی، نامناسب است؛ زیرا این شیوه ما را از شناخت تجارب ذخیره گشته ماقبل علمی محروم میکند؛ تجاربی که جهان زندگی ما را میسازد. «نظریه دیالکتیکی» با تجربه همخوانی دارد، اما نه الزاما همان تجربه محدود به مشاهده کنترل شده.
رابطه نظریه با تاریخ: روشهای تحلیلی ـ تجربی در خارج از حوزه علوم طبیعی، کاربردی محدود دارند؛ کار علوم طبیعی «توضیح» است، در حالی که علوم تاریخی یا انسانی باید بر فهم مبتنی بر تأویل تکیه کند. «نظریه دیالکتیکی»، که روشی تأویلی است، نه عینگرایی صرف است که روابط بین انسانها را همچون روابط قانونمند اشیا تلقّی کند، و نه ذهنگرایی که سخنان و بیانات فردی را بازتاب شفّاف و روشن آگاهی بداند. «نظریه دیالکتیکی» باید این دو را با هم ترکیب کند و در عین حال، از مجموع آنها فراتر رود.
رابطه نظریه با عمل: هابرماس بر اندیشیدن همزمان درباره دو حوزه «وجود» و «اخلاق» یا «هست»ها و «باید»ها تأکید دارد. در این نوع نگاه، مسائل علمی صرفا در کنار وظایف ابزاری قرار نمیگیرند، بلکه به طور متقابلی در موضوع، یعنی کلیّت جامعه درگیر هستند. روشهای تجربی بر تجزیه پدیدهها از یکدیگر و جداسازی آنها از کلیّت اجتماعی متکّیاند. در حقیقت، نظام اجتماعی در متن حیات تاریخی خاص قرار دارد که از طریق روشهای تجربی قابل فهم نیستند. با داشتن یک نگاه کلنگر و تاریخی، میتوان هستها و بایدها را فهمید و بینشان رابطه برقرار کرد.
هابرماس «نظریه دیالکتیکی» خود را و رابطه میان نظریه و عمل، و نقد پوزیتویسم را از مکتب انتقادی گرفت. او کلیّت «نظریه انتقادی» را پذیرفت، اما همچون دیگر نظریاتی که با آن مواجه گشته بود، تغییراتی در آن ایجاد و آن را به شکل نظریهای جدید معرفی کرد.
او مثل دیگر اعضای مکتب انتقادی «فرانکفورت»، به نقد اثباتگرایی میپردازد و همچون آنان معتقد است: در همه ابعاد زندگی فردی، اجتماعی، اقتصادی، فکری، فرهنگی، هنری و ارتباطی تحریف رخنه کرده است، بنا بر این، مجموعه «مکتب انتقادی» از جمله هابرماس، عقلانیت تکنولوژیکی یا ابزاری را نقد میکنند، اما هابرماس بر خلاف دیگران، عقلانیت ابزاری، این سیلاب ویرانگر جامعه جدید، را در پشت دیوار سوسیالیزم توقّف یافته نمیبیند، بلکه معتقد است: هر جا دیوانسالاری حضور خود را اعلام کند، این سیلاب نیز رخنه خود را به درون آن آشکار میکند، چه سرمایهداری باشد چه سوسیالیزم.(18) تفاوت دیگر آنکه هابرماس به اندازه نظریهپردازان اولیه مکتب «فرانکفورت»، اثباتگرایی و خردابزاری را از نظر نینداخته و نمیگوید که این رشته از دانش فی نفسه نادرست یا به سلطه منتهی میشود، بلکه مشکل خردابزاری در این است که در جوامع نوین بر سایر اشکال دانش اولویت یافته است.(19)
هابرماس در خصوص رابطه میان نظریه وعمل، با مکتب «انتقادی» اشتراک نظر دارد و در واقع، آن را از مکتب انتقادی گرفته است، هرچند آن را بسط داد و به شکلی جدید مطرح ساخت. به عقیده مکتب «انتقادی» در جامعه سرمایهداری، نظریه و عمل از هم جدا گشتهاند و در بسیاری از موارد، کار یک نظریهپرداز با آنچه در جهان واقعی میگذرد، همخوانی ندارد. همین امر بیشتر نظریههای جامعه شناختی و مارکسیستی را به فقر در محتوا و عدم ارتباط آن با واقعیت دچار ساخته است. هابرماس با توجه به علاقه دیالکتیکیاش، به رابطه میان نظریه و عمل، در قالب رابطه میان دانش و منافع با علایق بشری میپردازد. او، که دانش را در سطح عینی و منافع (علایق) را در سطح ذهنی میبیند، بر این امر تأکید دارد که نمیتوان بینعوامل ذهنی و عینی جدایی افکند.(20) یکی از کتابهای معروف هابرماس به نام شناخت و علایق انسانی، که در سال 1968 نگاشته است، به همین مسئله میپردازد.
شناخت و علایق انسانی
دو ویژگی در موجودات انسانی یافت میشوند که انسان را از حیوانات متمایز میکنند. این دو ویژگی یکی «کار» است و دیگری «زبان». این دو به انسان تواناییهای خاصی اعطا میکنند، به گونهای که هر یک میتوانند گرهی از زندگی ما بگشاید و منفعتی خاص در اختیار ما بگذارد و علاقهای ویژه را در ما ایجاد کند. پس ما انسانها از یک سو، برای تأمین نیازهای مادی، کار میکنیم و از سوی دیگر، زبان داریم و با دیگران ارتباط برقرار میکنیم. این دو خصلت برای ما منافع و علایقی خاص در پی دارند، اما نکته اساسی در اینجاست که این منافع و علایق، زمینه تأسیس علوم گوناگونی را فراهم میکنند. هر نوع علاقه انسانی او را به سوی نوع خاصی از علم میکشاند و پنجرهای جدید از دانش به روی او میگشاید.
هابرماس سه نوع علاقه را در انسان شناسایی میکند و به تبع آنها، سه نوع علم برآمده از آنها را معرفی میکند. روشن است که اگر این نوع تقسیمبندی را بپذیریم، انحصار عقلی ندارد و ممکن است علاقه و علم چهارم یا علاقه و علم پنجمی را نیز بتوان شناسایی و حتی ایجاد کرد. انواع علایق و علوم تابع آنها(21) از نظر وی عبارتند از:
الف. علاقه فنی (ابزاری) / علوم تحلیلی ـ تجربی: کار موجب شکلگیری نوعی علاقه فنی میشود و از رهگذر این علاقه، علوم تحلیلی ـ تجربی شکل میگیرند و از طریق آن، انسانها ابزارهای لازم برای چیرگی بر طبیعت و بهرهبرداری از آن را تولید میکنند. یکی از برداشتهای ما از این علوم «نظارت فنی» است که میتوان آن را در مورد محیط و نیز جامعه به کار بست. این نوع علم خود را به آسانی در خدمت نظام سرکوبگر قرار میدهد. خرد ابزاری تا حد زیادی توانست فقر را، که مشکل سرمایهداری اولیه بود، از بین ببرد وظیفه کارگر را تقریبا بیمفهوم سازد. در این حالت امید آن بود که به جامعهای آزادتر و انسانیتر دست یابیم، ولی اینگونه نشد. علت آن را باید در پدیده «علم اثباتگرا» جستوجو کرد. این علم هم سبب سلطه انسان بر طبیعت شد و هم باعث سلطه بر انسان. علم، شیوههای گوناگون به اطاعت کشاندن انسانها را به قدرتهای حاکم میآموزد. اگر شاهدیم که عصر ایدئولوژیها به سر آمده نه به دلیل عقلانیتر شدن انسانهاست، بلکه بدان سبب است که دیگر درباره مسائل جامعه و نقش سازمان جامعه پرسش نمیکنند. پرسشگری نتیجه ایدئولوژی بود و از اینرو، امروز که ایدئولوژی نیست، سَرِ پرسشگری هم نیست.
امروزه به دلیل پیشرفتهای تکنولوژیکی و سیطره آنها بر زندگی، زمینه هرگونه سؤال درباره اصالت و مشروعیت و در کل راجع به درست و غلط بودن آن را از انسانها ستانده است. بنابراین، اگر در جوامع سرمایهداری اخیر، شاهد نیروهای مخالف با نظام حاکم نیستیم، ریشه در همین صنعت فرهنگی دارد که به انسانها اجازه نمیدهد به فکر جهانی دیگر ـ غیر از آنچه هست ـ باشند. شناخت انسان معاصر، شناخت کاذبی است؛ زیرا دانش و علوم، تحت سیطره تفکر پوزیتویستی هستند که از طریق نگاه ابزاری و ایدئولوژی که در اختیار علوم قرار میدهد، شرایط خفقانآوری برای تودهها به وجود میآورند. امروزه نیازهای بشری نه تنها سرکوب شدهاند، بلکه شناخت آنها نیز به سادگی میسّر نیست. به همین دلیل، نظامهای سرمایهداری و سوسیالیستی معاصر اساسا نظامهایی غیرعقلانی هستند، به طوری که تودههای این جوامع به لحاظ سیاسی و اقتصادی، فاقد قدرت لازم بوده، روز به روز نسبت به منافع خود بیگانهتر میشوند.
ب. علاقه عملی ـ علوم هرمنوتیکی: علاقه به عملی که زبان، عامل پیدایش آن است، با کنش متقابل انسانها و نیز رفتارها و کارکردهای فردی و اجتماعی انسانها سر و کار دارد. بر این اساس، انسانها به تفسیر و تبیین کنشهایی در جهت منافع سازمانهای اجتماعی میپردازند. این نوع علاقه به نوع دوم علم، که همان هرمنوتیک است، میانجامد. هابرماس همانند گادامر، شناخت تأویلی و نگاه هرمنوتیکی را قبول دارد؛ در عین حال، با او اختلاف نظر هم دارد. هابرماس بر این نکته تأکید دارد که انسانها به راحتی ممکن است در درک متقابل یکدیگر دچار خطا شده، در دام نوعی گمراهی نظام یافته گرفتار آیند. همین مسئله یکی از مضمونهای محوری است که توجه هابرماس را به خود جلب کرده است؛ یعنی نحوه منحرف شدن و گمراه گشتن کنشی متقابل به وسیله ساختارهای اجتماعی. هابرماس از اینجاست که به علاقه رهاییبخش میپردازد تا راهحلی برای جلوگیری از انحراف کنشهای متقابل بیابد.
ج. علاقه رهاییبخش ـ علوم انتقادی: علاقه رهایی بخش، که از دل علاقه عملی بیرون میآید و (همانند علاقه عملی) با زبان پیوند دارد، به علوم انتقادی میانجامد. علوم انتقادی توانایی ما را برای فکر کردن، خردورزی و درک درست موقعیتی که در آن قرار داریم، افزایش میدهد. علوم انتقادی برای مجهّز شدن به این استعداد و ظرفیت از چه شیوهای باید بهره گیرد؟ هابرماس به تبع «مکتب انتقادی» از الگوی رواندرمانی فروید استفاده میکند و شیوه «نقد درمانی» را تجویز مینماید و معتقد است: از طریق «نقد درمانی» میتوان آن دسته از فرایندهای ناخودآگاهی را برای فرد آشکار نمود که تعیینکننده کنشهای او هستند. این دانش با افزایش خود آگاهی در تودهها، میتواند حرکت آنها را به جنبشهای اجتماعی تبدیل کند و آنها را به رهایی برساند. هابرماس بر جنبشهای اجتماعی در دوران معاصر تأکید دارد و آنها را تلاشی برای فائق آمدن بر بحرانهای عصر حاضر میداند. او این جنبشهای اجتماعی را نقطه امیدی برای گسترش علاقه رهاییبخش در برابر علاقه ابزاری قلمداد میکند.
سه شیوه ارتباط با واقعیت در سه نوع شناخت
شیوه ارتباط با واقعیت در علوم تجربی، مشاهده مستقیم جهان است. در علوم هرمنوتیکی، ارتباط با واقعیت از طریق رابطه بین الاذهانی و با واسطه گری زبان صورت میگیرد، اما در علوم انتقادی، از طریق بررسی حوزههای «شناخت ماقبل نظری» یا «پیش شناختهای شهودی» با واقعیت ارتباط مییابد. به عبارت دیگر، با بررسی پیششرطهای ناخودآگاه گوینده و نیز قواعد کلی شناخت ماقبل نظری و توانمندیهای کلی، انسان برای ادای سخن با واقعیت تماس میگیرد.(22)
سه عامل واسط در بسط علایق سه گانه
در بسط علاقه ابزاری، کار عامل واسط است و در بسط علاقه عملی، کنش متقابل نقش عاملی واسط دارد. اما در بسط علاقه رهاییبخش «قدرت» عامل واسط میشود. منظور از «قدرت» مبارزه و کشمکشی است که در تمامی نهادهای اجتماعی حضوری دایمی دارد. این قدرت یا مبارزه زمانی پایان مییابد که امکان مشارکت برابر و تمام عیار برای کلیه افراد ذیربط در روند تصمیمگیری فراهم شود.(23)
نظریه «کنش ارتباطی»
همراهی با مارکس و جدایی از او: هابرماس نیز همچون مارکس، نقطه شروع کارش را همان «ظرفیت بشری» قرار داد. هابرماس میگوید: باید به مارکس توجه کرد، اما باید از او عبور نمود. مارکس صرفا به یک شاخص سازنده انسان، یعنی «کار» (یا کار به عنوان کنش معقول و هدفدار) توجه کرده است.(24) مارکس، که اساسا مربوط به دوره گذار از فئودالیزم به سرمایه داری است، قادر به پیشبینی مرحله پیشرفت و توسعه تکنولوژیک نبود که سبب ظهور نظام جدید قدرت شده است. او نتوانست شناخت انتقادی در خودآگاهی انسان را بشناسد. بیگانگی انسان معاصر صرفا معلول استثمار اقتصادی نیست، بلکه محصول نظام مسلط عقلانیت ابزاری، بوروکراسی و امثال آن میباشد. به بیان دیگر، ساختار اقتصادی تنها عامل قدرت در جامعه معاصر به شمار نمیرود و عوامل پیچیده علمی، که حتی تغییرات اقتصادی را نیز در برمیگیرند، جزو عوامل قدرت درآمدهاند.(25)
هابرماس نقطه آغاز نظریهاش را تمایز میان کار و کنش متقابل قرار میدهد،(26) اما پیش از پرداختن به کنش متقابل هابرماس، باید دانست که هر کنشی الزاما مطلوب هابرماس نیست. عقلانیت ابزاری وقتی به عرصه زبان وارد میشود، حامل دو نوع کنش منحصر به خود میگردد که تمایزی اساسی با کنش ارتباطی دارند. دو نوع کنشی که مولود عقلانیت ابزاریاند، عبارتند از:
1. کنش وسیلهای: کنش وسیلهای به کنشگر واحدی بازگشت دارد که به طور حساب شده و معقولانه، مناسبترین وسیله را برای رسیدن به هدف برمیگزیند.
2. کنش استراتژیک: به کنش دو یا چند نفر بازگشت دارد که برای رسیدن به یک هدف، کنشهای خود را هماهنگ میکنند. این دو نوع کنش به تعقیب منافع شخصی بازمیگردند، اما هابرماس به «کنش ارتباطی» اولویتی خاص میدهد.
کنش ارتباطی
در کنش ارتباطی، افراد دخیل در آن دربند موفقیت شخصیشان نیستند، بلکه با توجه به تعریفهایی که از موقعیت مشترک دارند، کنشهایشان را هماهنگ میکنند. در کنش ارتباطی، زبان (عنصر گفتار) نقش اساسی دارد و هدف از آن دستیابی به یک تفاهم ارتباطی است.
عقلانیت ارتباطی: عقلانیت حاکم بر کنش ارتباطی غیر از عقلانیت مربوط به کنش معقول و هدفدار است. سرانجام عقلانیت ابزاری، ایجاد یک نظام تولیدی نوین است، اما سرانجام عقلانیت ارتباطی، ایجاد یک نظام هنجاربخش کمتر تحریفکننده میباشد. عقلانیت ارتباطی یک نظام ارتباطی است که در آن افکار آزادانه ارائه میشوند و در برابر انتقاد، حق دفاع دارند و بر این اساس، توافق غیرتحمیلی توسعه مییابد. از رهگذر عقلانیت ارتباطی، میتوان با دو عامل تحریف ارتباط یعنی «مشروعسازی» و «ایدئولوژی» مبارزه کرد. بنابراین، اگر مارکس کار تحریف شده را نقد میکند و به دنبال کار آزاد و خلّاقانه است، هابرماس ارتباط تحریف شده را نقد و در پی یک ارتباط آزاد و تحریف ناشده میباشد و برای این کار، به «نقد درمانی» روی میآورد. هابرماس آنچه را یک روان درمان در سطح فردی انجام میدهد، برای سطح اجتماعی به کار میبندد. او روان رنجوران را دچار یک ارتباط تحریف شده میانگارد و میکوشد از طریق «نقد درمانی» ـ یعنی نوعی برهان که در خدمت توضیح خود فریبی منظّم است ـ به عموم مردم کمک کند تا بر موانع اجتماعی ارتباط تحریف شده فائق آیند. او برای تحقق ایده خود، بر «مباحثه» تأکید دارد.
مباحثه: مباحثه غیر از کنش ارتباطی است که در زندگی روزمرّه پیش میآید و از زمینههای تجربه و عمل جدا نشده است. در مباحثه، شرکتکنندگان و موضوع مورد بحث هیچ محدودیتی ندارند و تنها قدرت به کار رفته قدرت استدلال است. در این میان، چیزی حقیقت دارد که نتیجه مباحثه باشد و از دل گفتوگوهای آزاد درآید؛ یعنی مباحثهکنندگان بر سر آن توافق داشته باشند. از این گفته، برمیآید که هابرماس حقیقت، را در سطح «حقیقت توافقی» نگه میدارد و آن را به سطح حقیقت مطابق با واقع نمیرساند. او برای اعتبار داشتن ادعاهای مطرح شده از سوی مباحثهگران، چهار معیار بیان میکند:
یکم. تشخیص داده شود که بیانات گوینده قابل درک و فهمند.
دوم. قضایایی که گوینده مطرح میکند حقیقت داشته باشند؛ یعنی درباره موضوع بحث، دانش موثّقی ارائه نماید.
سوم. گوینده؛ صادق و قابل اعتماد باشد.
چهارم: او حق بیان قضایایش را دارد، هرچند در طرح قضایا صادق نباشد.
هابرماس در جهت تبیین ارتباط تحریف شده و ارائه راه حل برای آن، از مفاهیم «جهان زندگی» و «جهان اجتماعی» (نظام اجتماعی) جامعهشناسی بهره میگیرد و در واقع، نظرات خود را در قالب این دو جهان میریزد.
جهان زندگی در چنبره جهان اجتماعی
جهان زندگی مربوط به زندگی روزمرّه و حوزه امور خصوصی است که انسانها در آن، به شکل آزادتر و راحتتری با هم تماس برقرار میکنند و به تفاهم میرسند، اما جهان حیاتی با نظام اجتماعی مربوط به آن، بخشی از زندگی است که بر اساس عقلانیت ابزاری و در شکل و شمایل بوروکراسی و دموکراسی خود را نشان داده است. هابرماس مسئله استعمار جهان حیاتی به وسیله جهان اجتماعی را مطرح میکند که در واقع، بازگویی عقلانیت ابزاری و ذاتی وبر است؛ بدین صورت که عقلانیت ابزاری بر عقلانیت ذاتی پیروز شده و در نتیجه بر عرصههایی تسلّط یافته که پیش از این، عقلانیت ذاتی آنها را تعریف میکرد.(27) نظام اجتماعی ریشههایش را در جهان حیاتی ارد، اما در نهایت، ویژگیهای ساختاری خود را به دست آورده و به موازات تکمیلی این ساختارها، از جهان حیاتی فاصله گرفته است و هر قدر قدرتش فزونی بیشتری یافته، فشار خود را بر جهان حیاتی افزایش داده و فراگرد دستیابی به توافق را محدودتر ساخته است.(28) هابرماس مشکل عصر حاضر ر لبه نظام اجتماعی بر جهان زندگی میداند، نه اینکه بخواهد
نظام اجتماعی را کاملاً نفی کند، بلکه میگوید: نظام اجتماعی باید پای خود را در محدوده گلیم خود دراز کند. بحثهای هابرماس درباره طرح ناتمام نوگرایی را میتوان در قالب رابطه جهان زندگی و جهان اجتماعی پیگیری کند.
نوگرایی؛ طرحی ناتمام
امروزه نظام اجتماعی، جهان حیاتی را استعمار کرده و در نتیجه، غنای زندگی را از آن ستانده است. به دلیل عدم تناسب و رشد پایاپای این دو جهان، ما طرحی ناتمام از نوگرایی در اختیار داریم؛ یعنی نه تنها به مابعد نوگرایی یا میانههای آن نرسیدهایم، بلکه هنوز نوگرایی را به اتمام نرساندهایم.(29) نوگرایی هنوز تمام پتانسیل خود را برون نداده و پاسخ مشکلاتش را باید از درون آن جستوجو کنیم.
اما چگونه میتوان طرح نوگرایی را تکمیل کرد؟ راهحل این مسئله نابودی نظامها (به ویژه نظامهای اقتصادی و مدیریتی) نیست؛ چرا که همین نظامها هستند که ضروریات مادی موردنیاز برای عقلانی شدن جهانی حیاتی را فراهم میسازد. از اینرو، راه حل این مسئله را نباید در سطح نظام جستوجو کرد؛ برای مثال، اگر نباید با افزودن خرده نظامهای جدید یا بالاتر بردن کارکرد اجزای نظام، مشکل «نظام اجتماعی» را حل نماییم. بلکه راه حل آن را باید در سطح رابطه میان نظام اجتماعی و جهان حیاتی جستوجو کرد؛ نخست باید مواضع بازدارندهای به کار انداخت تا تأثیر نظام اجتماعی بر جهان زندگی کاهش یابد. دوم برای بالا بردن تأثیر جهان حیاتی بر نظام، باید ترتیبی اتخاذ نمود تا محرّکهای جهان حیاتی بتوانند در حرکت قائم به ذات نظام، دخالت داشته باشند.(30)
به نظر هابرماس، راهحل معضلات نوگرایی را در خود نوگرایی باید جستوجو کرد. راهحل این معضلات در درون جهان زندگی، زبان و پیشفرضهای شناختی آن نهفته است. با توجه هر چه بیشتر به این امور و تکیه بر مفاهمه و ارتباط آزاد، میتوان به تقویت جهان زندگی و بزرگ ساختن آن در کنار غول نظام اجتماعی دست زد. در صورت رشد هماهنگ این دو، معضلات و بحرانهای جامعه جدید حل خواهند شد. به نظر هابرماس، مابعد نوگرایی توانایی حل این مشکلات را ندارد. «اندیشه فرا تجدّد» امکان هرگونه براکسیس خودآگاهانه را، که بتواند حلّال مسائل باشد، منتفی میسازد. مخالفت بی تمییز با کل متافیزیک غربی و تاریخ فلسفه و سخن گفتن از قدرت و نظارت فراگیر و شیء گشتگی سراسری، امکان هرگونه نقدی را از بین میبرد. اندیشه فراتجدّد با خلط و یکسانانگاری حقیقت و ایدئولوژی، آگاهی و ناآگاهی، آزادی و سرکوب، هرگونه ملاکی را برای نقد و نقّادی از میان میبرد.(31)
نقدهایی بر هابرماس
1. هابرماس در روششناسی بر نکته جالبی تکیه میکند، و آن تفاوتی است که باید در نگاه ما به علوم طبیعی و اجتماعی باشد. او روش علوم طبیعی را دارای کاربردهای اندکی در علوم اجتماعی میداند، اما به روشنی نشان نمیدهد که آیا سلسله عللی در علوم اجتماعی وجود دارند که بتوان آنها را در قالب تشریحی علوم تجربی ـ تحلیلی ریخت یا نه؟ و آیا پدیدههایی وجود دارند که ناگزیر از درک آنها به شیوه تفاهمی باشیم.(32)
2. نظریه «شناخت» هابرماس حاوی نظریه حقیقتی است که در واقع، همان نظریه «وفاق» است. در اینجا، این پرسش مطرح است که آیا حقیقتی را که از طریق بررسی علمی حاصل میشود، میتوان به درستی تنها نوعی توافق پنداشت که نتیجه استدلال عقلی است، یا به دیگر سخن، آیا میتوان آن را در میان جماعت دانشپژوه، نوعی نظام مفهومی بسته و مستقل تلقّی کرد و ارتباط آن را با واقعیت خارجی به تمامی نادیده گرفت؟ هابرماس مشخص نمیکند که توافق چگونه و از چه طریقی به دست آمده یا به دست نیامده است.(33) این نوع نگاه به حقیقت، پتانسیل لازم برای کشاندن هابرماس به سمت مابعد نوگرایی را دارد؛ چیزی که هابرماس آن را مخرّب و از بین برنده هرگونه نقد و نقّادی معرفی میکند.
3. هابرماس، که ضعفهای فاحش و آشکار اندیشه لیبرالیستی را میپذیرد، در اینباره میگوید: اوج هنرنمایی اندیشه لیبرالیستی در عرصه سیاسی با نمود در هیأت دولتهای رفاهی، تنها توانست بخشی از نیازهای فراصنعتی انسانها را تأمین نماید، اما در حل معضلات عدیدهای همانند: بحران قدرت، سلطه، از خود بیگانگی، علمزدگی، ماشینیسم و ظهور تابوهای جدید، عدم کارایی خود را به اثبات رسانده است. او راهحل این مشکلات نظام لیبرالیستی را در نوعی مارکسیسم بدون پرولتاریا میبیند که مخاطبانش را به جای طبقه کارگر، همه انسانها قرار میدهد.(34) اما به نظر میرسد هابرماس اصالتا یک مارکسیست است. او توجه مارکسیسم را از عدالت به آزادی گردانده و در واقع، با گزارههایی به ظاهر مارکسیستی، به تبلیغ اندیشههای لیبرالیستی پرداخته است. در اینباره، میتوان به دو شرط اخیر او برای اعتبار ادعاهایی که در یک مباحثه مطرح میشود اشاره کرد؛ چنانکه گذشت، هابرماس در شرط سوم میگوید: مباحثهکننده باید صادق و قابل اعتماد باشد و در شرط چهارم میگوید: او حق بیان قضایایش را دارد، هرچند در طرح قضایایش صادق و قابل اعتماد نباشد.
اما هابرماس، که نسبت به تحریف ارتباط بسیار حسّاس است، با آوردن شرط چهارم، میپذیرد که شرط سوم چندان موضوعیت ندارد؛ حتی اگر همه گفتهها نیز غیرقابل اعتماد و خلاف حقیقت باشند، ارائه آنها آزاد است. آیا در این صورت، او به نظام رسانهای و تبلیغاتی جامعه جدید، که عامل اصلی تحریف کنش ارتباطی است، تن نداده؟ به بیان دیگر، هابرماس، که با مشروعسازی و ایدئولوژی مخالفت میکند و میخواهد برای جهان ارتباطی تحریف ناشده، بستری مناسب فراهم آورد، آیا در دام همان جهان ارتباطی تحریف شده گرفتار نیامده است؟
4. لومان در نقد هابرماس میگوید: از طریق کمک شهروندان و نیز به کمک اجماع عقلانی، نمیتوان جامعه جدید را درک، سازماندهی و اداره نمود؛ زیرا جوامع امروزی بسیار پیچیده و مشکلات و تضادهایش بسیار گسترده شده است. علاوه بر آن، سیطره همه جانبه صنعت و تکنولوژی، دیگر جایی برای سازماندهی جوامع بر اساس اجماع عقلانی و هنجاری با مشارکت شهروندان باقی نگذاشته است. این راهکار بیشتر برای ماقبل سرمایهداری اولیه سودمند است.(35)
5. پساساختارگرایانی همچون فوکو انتقاد میکنند که کنش اجتماعی، کنش تفاهمی و عقلانیت تفاهمی آنگونه که هابرماس میفهمد، در واقع وجوهی از قدرت هستند. تمامی اشکال و صور ذهنیت و هم ذهنی صرفا وجه درونی تبعیت و انقیاد محض در برابر قدرت هستند، به طوری که کنش متقابل هیچگاه از سلطه زور و خشونت ساختاری قدرت آزاد نیست و گفتمان غیرعقلانی نیز چیزی نیست جز ابزاری دیگر برای ایجاد و تأمین سلطه مذکور. این انتقادات هابرماس را متقاعد ساختند که فرایندهایی متضمّن نوعی دخالت قهری و اجباری در حلقههای قدرت است، ولی گفتمان عقلانی را به هیچ عنوان حاصل قهر و خشونت نمیداند. هابرماس هیچگاه نمیپذیرد که قدرت پدیدهای ماتقدّم، از پیش مقرّر شده، الگویی قطعی، واجبالاطاعة و مافوق عقل خودآگاه است. او اینگونه تصور از قدرت داشتن را به نوعی خدمت به قدرت و تأیید آن میداند.(36)
به نظر میرسد اگر ما با نگاه جمعگرای دورکیمی به مسائل بنگریم، مسئله همانگونه است که فوکو میگوید، اما اگر به ظرفیتها و تواناییهای انسانی توجه شود ـ که ذاتا توانایی نقد خود و محیط اطرافش را دارد، هرچند در فضایی کاملاً قدرتزده و در چنبره ساختارها به سر برد ـ در این صورت، باید گفت: انسان میتواند به درک مسائلی تازه، که ساختار قدرت، خلافش را از او مطالبه کرده است، دست یابد، مشروط به آنکه نخواهیم در دنیای تکنولوژیزده و ابزاری امروز، این توانایی انسانی را به کمک اندیشه لیبرالیستی شکوفا سازیم؛ چیزی که هابرماس خواستار آن است.
••• پینوشتها
1ـ جورج ریتزر، نظریه جامعهشناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، علمی، 1374، ص 798.
2ـ استیون وایت، نوشتههای اخیر یورگن هابرماس: خرد، عدالت و نوگرایی، ترجمه محمد حریری اکبری، تهران، قطره، 1380، پیشگفتار مترجم، ص 14.
3ـ حسینعلی نوذری، بازخوانی هابرماس (درآمدی بر آراء، اندیشهها و نظریههای یورگن هابرماس)، تهران، چشمه، 1381، ص 20.
4و5ـ جورج ریتزر، پیشین، ترجمه محسن ثلاثی، ص 796ـ797.
6ـ استیون وایت، پیشین، ص 14.
7الی 11ـ حسینعلی نوذری، پیشین، ص 20 / ص 19 / ص 21ـ22 / ص 20ـ21 / ص 29 و 36.
12ـ رابرت هولاب، یورگن هابرماس؛ نقد در حوزه عمومی، ترجمه حسین بشیریه، تهران، نشر نی، 1375، ص 45.
13ـ حسینعلی نوذری، پیشین، ص 46.
14و15ـ ر.ک: تام باتامور، مکتب انتقادی، ترجمه محمود حسابی، قم، پرستش، 1373، ص 77 / ص 75.
16ـ جورج ریتزر، پیشین، ص 207ـ208.
17ـ ر.ک: رابرت هولاب، پیشین، ص 57ـ60.
18ـ ر.ک: حسینعلی نوذری، پیشین، ص 93.
19ـ یان کرایب، نظریه اجتماعی مدرن: از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، تهران، ص 289.
20ـ جورج ریتزر، پیشین، ص 209.
21ـ برای آشنایی با بحث مربوط به علاقه و علم ر.ک: تام باتامور، پیشین، ص 76 / جورج ریترز، پیشین، ص 210 / حسینعلی نوذری، پیشین، ص 37ـ48؛ 94ـ95؛ 297ـ299.
22و23ـ حسینعلی نوذری، پیشین، ص 50ـ51 / ص 94ـ96.
24ـ ر.ک: جورج ریتزر، پیشین، ص 211.
25ـ حسینعلی نوذری، پیشین، ص 41ـ43.
26الی 30ـ ر.ک: جورج ریتزر، پیشین، ص 211ـ215 / ر.ک: همان، ص 735 / ص 737 / 738 / ص 795.
31ـ رابرت هولاب، پیشین، پیشگفتار مترجم، ص 8.
32و33ـ تام باتامور، پیشین، ص 78 / ص 79ـ80.
34الی 36ـ حسینعلی نوذری، پیشین، ص 35 / ص 637 / ص 641ـ642.
پایان مقاله
منبع سايت:http://abusadra.blogfa.com
منبع: معرفت » مرداد 1383 - شماره80
منبع اینترنتی این پست:http://ensani.ir/fa/content/832/default.aspx